لطفا خوب زندگی کن

حوالی اردیبهشت بوی بهشت می‌ آید!
عطر شکوفه‌ ها و خاک باران خورده
هوش از سر رهگذران شهر پرانده
فصل بهار، شوخی بردار نیست
همه را عاشق می‌ کند

منوی بلاگ
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

بعد از نماز سجاده ام رو جمع کردم سمت راست و یه بالش گذاشتم و چادر نماز رو انداختم روی خودم. یعنی اونقد از این بشر ناراحتم حتی توان بلند شدن از زمین رو هم ندارم.

چرا آخه یه عده فکر می کنن بقیه متوجه تغییر رفتارهاشون نمیشن. منتظرم زنگ بزنه تا هر چی این چند سال نگفتم رو بهش بگم. مگه اینکه تماس نگیره و عصبانیتم فروکش کنه!!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۳۰
bahar ....

این اندازه کلافه بودنم کاملا طبیعی هست. منتظرم یکی پیدا بشه و یه چیزی بگه، تا هر چی توی دلم هست و تا الان نگفتم رو بگم. مشخصه خیلی خطرناک شدم 😁 از دیشب تا الان دو بار با مامان بحثم شده. هر بار آروم میگم، مادر من این بحث های خاله زنکی رو تموم کن ولی تموم نمی کنه. خدا رو شکر این عید تموم شد. این بحث های خاله زنکی همه جا هست. این منم که نمی خوام به این رفتارها دقت کنم و بخوام پشت سر کسی غیبت کنم.

این چند روز که حالم خوب شده فکر کنم ۵ کیلو اضافه کردم. یعنی با همون سرعت که وزن کم کردم، با همون سرعت هم برگشت. فیلم های که داخل پارک از خودم گرفتم هست. فیلم ها نشون میده، یه مریضی چطور میتونه خشکت کنه و با درمان اون، چطور همه چی به حالت اولیه برمیگرده.....


داشتن همراه یا یار خیلی خوبه. امروز که رفته بودم بیرون، کلی دختر و پسر کنار هم بودن و حرف میزدن، بعد اون چند هفته کسی نبود به حرفهای من گوش بده. یه لحظه به اون دختری که شالش روی شونش بود نگاه کردم. بعد گفتم خدایا ما که اهل این جور روابط نیستم و اینشکلی هم نمیگردیم، خدایا حلالش هم پیدا نمیشه. بعد الان که اینجا رسیدم، میگم من راضی ام به رضای خودش. خیلی وقته این موضوع برام حل شده. اگه کسی هم پیدا نمیشه که حرفهام رو بگم، می نویسم. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۴۱
bahar ....


این چند روز مدام میام بنویسم، ولی حرفی برای گفتن ندارم.

این حالمو خیلی دوست دارم که چیزی اذیتم نمی کنه و آرامش به زندگیم، خیلی وقته برگشته. افکار توی سرم نمیچرخه. شبها خوب میخوابم. کلا استرس و اضطرابی نیست. برگشتم به یک سال و چند ماه پیش. روزهایی که حالم خوب بود. نمیدونم این مریضی لعنتی از کجا اومد. خودم بیشتر حس می کنم به خاطر فوت خواهرم بود و روز به روز بیشتر شد. حالا که خوبم و دوست ندارم در مورد اون روزا بگم. فوت خواهرمو پذیرفتم و باهاش کنار اومدم. کمتر فوتشو مرور می کنم کمتر سر خاک میرم. یه جورایی سرد شدم نسبت به فوت خواهرم. همه دیر یا زود میریم چرا من باید غصه بخورم!!

این چند وقت، سرمای شدید خوردم و مامان و داداش هم سرما خوردن. هیچ جا نرفتیم. یه تعداد کمی مهمون داشتیم. چون اکثرا میدونن من حالم خوب نیست به خاطر سرما خوردگی، نمیان. داداش دیشب از کربلا برگشت و  چپیه/چفیه(نمیدونم کدومش درسته) و تسبیحی که دوست داشتم، برام گرفته بود. رنگ سبز خوش رنگی هست. سال قبل که کربلا رفتیم خیلی خوب بود. تا چند ماه حالم خوب بود. کاش قسمت بشه، دوباره با خانواده بریم. 


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۰۶
bahar ....

این یک ماه و چند روز اونقد راه رفتم که فکر کنم تا چند روز بعد حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشته باشم. این چند روز که سرما خوردم و کم کم خونه نشین شدم، حالم بهتر شده و اضطرابم فروکش کرده.

سلامتی بهترین نعمته. توی این چند وقت یهو و الکی میزدم زیر گریه. اونقد گریه میکردم که حالم بد میشه و حالت تهوع می گرفتم. نمی خوام اون روزا برگردن. نمی خوام دوباره دست به تلفن بشم و با این و اون حرف بزنم. اکثر دوستام بعد دو سه روز خسته میشدن از حرفهام. یا جواب نمیدادن یا جواب پیام رو دیر سین میزدن یا خسته میشدن و می گفتن بسه دیگه شورشو درآوردی!

از کسی توقع ندارم ولی این جور مواقع شاید، فقط گوش دادن به حرفهای یه نفر می تونه خیلی بهش کمک کنه. حتی اگه چیزی نگن. فقط گوش کنن. یه شونه برای گریه میخواستم که نبود. یه آغوش میخواستم که نبود. هیشکی گوش به حرفم نمیداد. فقط با خدا حرف میزدم. وقتی کسی هم نبود، بیشتر توی سجاده می نشستم. 

روزهای بد تموم میشه و روزهای خوب میاد. همیشه بعد تاریکی روشنایی هست. خدا رو شاکرم که خیلی بهم صبر داد این مدت. این چند وقت به اندازه چندین سال بر من گذشت. خیلی تغییر کردم. نگاهم به همه چی تغییر کرده. هنوزم باید تغییر کنم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. 

دیشب بعد نماز مغرب من دعا خوندن و قرآن رو شروع کردم. شب خیلی خوبی بود و کلی حالمو خوب کرد. اون گریه های از ته دل، حال دلمو خوب کرد. برای همه دعا کردم ولی بیشتر برای خودم. برای این روزهام. از خدا خواستم سلامتی به همه بده. من هنوزم میگم سلامتی بهترین نعمته. شاید خیلی شبیه مادربزرگها حرف زدم ولی من درکش کردم. سالم نباشی هیچ چیو نمیبینی. هیچ چیو نمی خوای. حاضری تمام سرمایه ات رو بدی تا سالم بشی.

هنوز یه شب باقی مونده. برای هم دعا کنیم. برای هم خوبی بخوایم. یه روزی میرسه که باید بریم. چقدر خوبه، همه خوب باشیم. مگه قراره چقد عمر داشته باشیم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۴۹
bahar ....
شب‌های قدر که می‌رسه، انگار یه در مخفی از رحمت خدا باز می‌شه که فقط تو این چند شب می‌تونیم ازش عبور کنیم. شبایی که سرنوشت یه سال ما رقم می‌خوره، شبایی که دعاها مستجاب می‌شن، گناها بخشیده می‌شن و دل‌ها نورانی می‌شن. تو این شبا، هر کی هر چی بخواد، می‌تونه از خدا طلب کنه، پس کم نذارید و برای همه دعا کنید.

اما این شبا یه چیز دیگه هم داره؛ یاد مولامون، امیرالمؤمنین علی (ع). مردی که عدالتش، مهربونیش و بزرگی‌ش توصیف‌ناپذیره. کسی که شبونه نون می‌برد درِ خونه فقرا، اما وقتی بهش ضربه زدن، تو سجده همون خدایی بود که عاشقش بود. علی (ع) یعنی محبت، یعنی گذشت، یعنی عدالت محض.

بیاید تو این شب‌های عزیز، همدیگه رو دعا کنیم. هر کسی که دلی شکسته داره، گرفتاری داره، مشکلی داره، یادش کنیم. شاید یه دعای از ته دل، گره بزرگی رو باز کنه. التماس دعا از همه، یا علی

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۰۷
bahar ....

اسم یکی از همسایه های ما ویدا هست، مامان دیشب، ویدا خانم رو دیده که می خواسته بخاری اش رو بفروشه. یه قیمت گرفت و اومد خونه.

به من میگه ویلا خانم، می خواد بخاری اش رو بفروشه. برای اتاق خواب بخریم.

میگم: مامان ویدا. میگه: منم میگم ویلا دیگه

امروز همسرش رو دیده و گفته ، با  ویلا خانم صحبت کردم.

همسرش که چیزی نگفته

هنوز هم میگه ویلا ...

ای خدااااا....

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۴۷
bahar ....