این چند روز مدام میام بنویسم، ولی حرفی برای گفتن ندارم.
این حالمو خیلی دوست دارم که چیزی اذیتم نمی کنه و آرامش به زندگیم، خیلی وقته برگشته. افکار توی سرم نمیچرخه. شبها خوب میخوابم. کلا استرس و اضطرابی نیست. برگشتم به یک سال و چند ماه پیش. روزهایی که حالم خوب بود. نمیدونم این مریضی لعنتی از کجا اومد. خودم بیشتر حس می کنم به خاطر فوت خواهرم بود و روز به روز بیشتر شد. حالا که خوبم و دوست ندارم در مورد اون روزا بگم. فوت خواهرمو پذیرفتم و باهاش کنار اومدم. کمتر فوتشو مرور می کنم کمتر سر خاک میرم. یه جورایی سرد شدم نسبت به فوت خواهرم. همه دیر یا زود میریم چرا من باید غصه بخورم!!
این چند وقت، سرمای شدید خوردم و مامان و داداش هم سرما خوردن. هیچ جا نرفتیم. یه تعداد کمی مهمون داشتیم. چون اکثرا میدونن من حالم خوب نیست به خاطر سرما خوردگی، نمیان. داداش دیشب از کربلا برگشت و چپیه/چفیه(نمیدونم کدومش درسته) و تسبیحی که دوست داشتم، برام گرفته بود. رنگ سبز خوش رنگی هست. سال قبل که کربلا رفتیم خیلی خوب بود. تا چند ماه حالم خوب بود. کاش قسمت بشه، دوباره با خانواده بریم.