مامان
از دیشب تا الان اصلا حالم خوب نیست
توی حیاط، روی تخت با دختر خاله و خاله و مامان نشسته بودیم. البته من و دختر خاله کوچیکه روی چهار پایه کوچولو بودیم و بقیه روی تخت
دخترِ دختر خاله مشغول خوردن نون و ارده شیره بود. برنج رو دم کرده بودم و سمت راست توی قابلمه بزرگ بود(مهمونی دیشب به خاطر آبجی بود. غذا فاتحه ای گذاشته بودیم)
مامان که چایی آورد و نشست کنار خواهرش، حس کردم مامان از آبجی بزرگش خیلی پیرتر شده. توی این سه ماه، مامان خیلی شکسته شد( هر روز میره توی حیاط، همون جایی که آبجی مینشست میشینه و گریه می کنه)
همون لحظه اشک توی چشم هام جمع شد. مامانم مگه چند سالش هست. فقط ۶۲ سال داره
چقد سختی کشیده توی زندگیش. با فوت بابا، مامان ما رو بزرگ کرد. خرجی خونه با مامان بود . هم پدر بود هم مادر. چقد کار کرد. الان مدام کمر درد و زانو درد داره. سر درد هم، بعد فوت آبجی اومده سراغش :(
صبح که رفتم بالا سرش، کلی گریه کردم. مامانم با فوت آبجیم داغون تر شده
از زمانی که تونستیم کمکش بودیم. هم من هم داداش ها. داداش ها که الان مامان رو روی سرشون میزارن. کافیه چیزی بخواد هر دو براش تهیه می کنن. الان داداش مجردم دو تا طوطی گرفته تا مامان روزا کنارشون بشینه و باهاشون حرف بزنه.... نه همین یه کار..... داداش هام خیلی خوبن.
- ۸ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۰۶