لطفا خوب زندگی کن(زنگ انشاء سابق✍️)

حوالی اردیبهشت بوی بهشت می‌ آید!
عطر شکوفه‌ ها و خاک باران خورده
هوش از سر رهگذران شهر پرانده
فصل بهار، شوخی بردار نیست
همه را عاشق می‌ کند

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۷ مطلب توسط «گلی .....» ثبت شده است

مامان

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ

از دیشب تا الان اصلا حالم خوب نیست

توی حیاط،  روی تخت با دختر خاله و خاله و مامان نشسته بودیم. البته من و دختر خاله کوچیکه روی چهار پایه کوچولو بودیم و بقیه روی تخت

دخترِ دختر خاله مشغول خوردن نون و ارده شیره بود. برنج رو دم کرده بودم و سمت راست توی قابلمه بزرگ بود(مهمونی دیشب به خاطر آبجی بود. غذا فاتحه ای گذاشته بودیم)

مامان که چایی آورد و نشست کنار خواهرش، حس کردم مامان از آبجی بزرگش خیلی پیرتر شده. توی این سه ماه، مامان خیلی شکسته شد( هر روز میره توی حیاط، همون جایی که آبجی مینشست میشینه و گریه می کنه) 

همون لحظه اشک توی چشم هام جمع شد. مامانم مگه چند سالش هست. فقط ۶۲ سال داره


چقد سختی کشیده توی زندگیش. با فوت بابا، مامان ما رو بزرگ کرد. خرجی خونه با مامان بود . هم پدر بود هم مادر. چقد کار کرد. الان مدام کمر درد و زانو درد داره. سر درد هم، بعد فوت آبجی اومده سراغش :(

صبح که رفتم بالا سرش، کلی گریه کردم. مامانم با فوت آبجیم داغون تر شده

از زمانی که تونستیم  کمکش بودیم. هم من هم داداش ها. داداش ها که الان مامان رو روی سرشون میزارن.  کافیه چیزی بخواد هر دو براش تهیه می کنن. الان داداش مجردم دو تا طوطی گرفته تا مامان روزا کنارشون بشینه و باهاشون حرف بزنه.... نه همین یه کار..... داداش هام خیلی خوبن. 


  • گلی .....

چرا آخه

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۳۸ ب.ظ

خیلی ناراحتم 

از وقتی سر سفره بودیم تا الان کلی خجالت کشیدم. می خواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه....

نمیدونم چرا غذاهام بی مزه شده بود:(

خاله اینا اینجا بودن و چند تا غذا هم بیرون دادیم

اعصابم خط خطیه.....

ظرفها همین جوری پخش و پلها توی آشپزخونست....

حوصله ندارم آشپزخونه رو مرتب کنم....

بعد چند سال امشب اولین باری بود که آشپزیم مزخرف شده بود

خیلی بده کلی مهمون داشته باشی و بعد متوجه بشی همه ی غذاهات بی مزه بوده

همه غذا خوردن ولی مثل سری های قبل کلی به به و چه چه نکردن. کاری به تشکر کردنش ندارم، فقط ناراحتم، چرا امشب اینجوری شد :((((


ضربه روحی بدی خوردم

  • گلی .....

دیدار سوم (رمز داده نمیشه)

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۵۷
  • گلی .....

این روزام

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۵۲ ب.ظ

دختر خاله دیشب گفت: شما نمیاین ما هم رومون نمیشه بیایم....

توی دلم گفتم خدا رو شکر بعد چند سال به این نتیجه رسیدین. فامیل خوبه، ولی اینکه بخوان توی هر کاری دخالت کنن و رعایت نکنن کی بیان و کی برن، واقعا بده.... چند ساله قبل اینکه جایی بریم تماس میگیریم. ولی فامیل ما، زنگ در رو میزنن میان توی خونه. فکر نمی کنن خونه نامرتب باشه. یا یه نفر مریض باشه. یا ما بخوایم جایی بریم..... و هزار تا دلیل دیگه

داداش دیشب گفت انباری رو مرتب کنیم، می خوام کارگاه بزنم تو باید انجام بدی. هر کاری می کنه تا یه کار نتیجه بده. کار آفرین هست(خودش شغل ثابت داره). یادمه چند سال پیش کلی رادیو ضبط  قدیمی و خراب پیدا می کرد و اونا رو تعمیر میکرد. الانم توی خونه تمام کارهامون رو خودش انجام میده. مگه زمانی که وقت نکنه و مجبور بشیم تعمیر کار بیاریم.


با یه نفر توی رودبایستی موندم. پیام هاشو دیر سین میزنم. جوابشو درست و حسابی نمیدم. خوب تحویلش نمیگیرم. مامان مدام میگه جواب تلفنش رو بده. قراره کی متوجه بشه که از حضورش ناراحتم. دوست ندارم باشه نمیشه مسقیم گفت میشه سمت من نیای. خیلی وقته حذفت کردم. قرار نیست یه سریا تا پایان عمرت که باشن. نمیدونم واقعا چی کار کنم


دیروز سومین جلسه باشگاه بود. خانم مربی اخلاق خوبی داره. از کارش نمیزنه. مراقب همه هست. عاشق بدنسازی شدم. تمام عضلاتم درد می کنه. شبیه اردک راه میرم. بیشتر عضلات پام درد می کنه. همون روز مربیم گفت روی ایستادنت میخوام کار کنم. مگه من چه جوری می ایستم🤔🤔. میام خونه بیهوش میشم از خستگی. چون روزهای اول هست خوابم بیشتر شده.


از این روزهام راضیم. هر کاری میکنم تا خودمو مشغول کنم. نمی خوام خیلی بیکار باشم، مگه اینکه بخوام استراحت کنم. خیلی دوست دارم کمتر گوشی دست بگیرم 

  • گلی .....

دیدار دوم_رمز داده نمیشه

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۵۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۵۶
  • گلی .....

میشه برام دعا کنید

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۱۴ ب.ظ

خسته ام 

صبح که مامان رفت بیرون با صدای بلند گریه کردم. همه چیو با خدا مرور کردیم. هیچی آرومم نمی کنه. به خاطر همین نا آرومیا یه کاری کردم که مثل آهو تو عسل گیر کردم. اگه قبلن ناراحت بودم الان عذاب وجدان گرفتم


میشه دعا کنید شجاعتم زیاد بشه..... و این عذاب وجدانه هم  راحت بشم...

  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۱۴
  • گلی .....

بسته ارسال شد

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۵۰ ب.ظ

امروز زنگ زدم مطب دکتر خودم(دندون پزشک). به منشی گفتم، چند هفته پیش دکتر منو ارسال کرد دکتر متخصص، امروز عصب کشیو  انجام دادم، حضوری باید بیام نوبت بگیرم ؟ گفت نه تلفنی نوبت میدم... 

ارسال کرد رو نشنید. یا فکر کرد، استفاده میشه😁🤔


 یکی نیست بگه مگه پیامِ یا نامه هست یا عکسه یا بسته هست.....

نمیدونم واقعا ...‌

از خجالتم فردا نمی تونم برم😃


  • گلی .....

بیا داستان بنویسیم_ چالش

جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۲۵ ب.ظ


ساعتها گذشته و من به فنجان قهوه نگاه می کنم 

برقِ چشمانت خاص بود. نگاهت خاص بود‌. هنوز دستانم میلرزد. 

عه لرزش دست لعنتی چرا رسوایم می کنی. بگذار در دلم بماند. بگذار حرفی نزنم. بگذار همه بگویند او از سنگ است 

ساعتها گذشته است  و من به تو فکر می کنم. بارها چند ثانیه را مرور کردم. اسمت را مجتبی گذاشتم. مجتبی خیلی به تو  میاد. شاید میثم. شاید متین. نام های زیبایی برایت انتخاب کردم؟ نه؟ موافقی 

چرا نگاهت را فراموش نمی کنم؟ حرف خاصی داشتی؟ حسم به من اشتباه نمیگوید. 

کاش دوربینی بود و این نگاه را ثبت میکرد. قطعا همه عاشق نگاهت میشدند بهترین عکس سال میشد. شاید حسادتی هم پیش میامد..... همراهانت نگاهت را دنبال کردند، همه به یک نقطه رسیدند. به دختری با گونه های که از خجالت سرخ شده. 


باز فردا میایی.....


از اینجا شروع شده


شما هم در این چالش شرکت کنید


#واقعی بنویسیم 





  • گلی .....

دو رو

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۲۱ ب.ظ

از خودم متنفرم‌میشم، وقتی یه وب دیگه دارم و با کلی سانسور اینجا مینویسم !




  • موافقین ۵ مخالفین ۱
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۱
  • گلی .....

بزن باران پر از بی صبریم

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۰۹ ب.ظ

وای چه بارونی بود امروز. خیلی وقت بود زیر بارون راه نرفته بودم. شدم موش آب کشیده. توفیق اجباری بود 

از امروز بگم که باز مثل دیروز صبح زود بیدار شدم. یه سری کلیپ خیاطی دیدم. چند تاش رو دانلود کردم. امروز یه مرور الگو رو داشته باش و عصر برم کاغذ الگو بخرم. البته صبح میخواستم بخرم، چون بارندگی شد، کاغذها خیس میشد برای همین نخریدم.

صبح رفتم باشگاه محل. ۷ یا ۸  دقیقه تا خونمون فاصله داره. ثبت نام کردم:)))

خیلی خوشحالم از این استارت خودم. مثل سالهای قبل نمیخوام ایروبیک برم، فقط کار با دستگاه باشه. چون فشار چشم دارم با ایروبیک آب زیادی از بدنم، از دست میره. بعد چشم درد و سر درد شدید میگیرم. کار با دستگاه رو هم با مربی صحبت کردم. مشکلاتم رو هم گفتم

گفت باشه با کم شروع کن

در رابطه با تپش قلبم هم گفت، حتما داروت رو بخور. ولی به مرور زمان قلب هم قوی میشه(به خاطر ورزش)

خانم مربی که اسمشو نمیدونم، قدش بلنده. بالا تنش شبیه میگو هست(کارتون پسر شجاع بود اگه اسمشو درست گفته باشم) ایشون چشم و ابرو و موها همه مشکی

منشی باشگاه خیلی خوش اخلاقه. خیلی هم خوشگله. البته با کلی آرایش خوشگله. بدون آرایشش رو نمیدونم. 

مربی با این همه آرایش چطور ورزش می کنه. معمولا روی پوست نباید مواد آرایشی باشه!!!


فعلا میخوام لاغر بشم..... باید ده کیلو کم کنم. ماه اول معمولا ۵ کیلو میشه کم کرد. ماههای بعد سخت تر میشه


این آقای همسایه ما روزها خیلی با تلفن حرف میزنه. خیلی هم با کلاسه. کارش با تلفنه. صبح توی حیاط بودم دخترش خداحافظی کرد، جواب خداحافظیش رو نداد. خانمش با صدای بلند گفت فلانی دخترت داره خداحافظی می کنه. به زور یه چیزی گفت. نمی خواستم گوش بدم. صداشون میامد. سری به تاسف تکون دادم. فقط با مردم خوب حرف میزنه. جواب دخترش رو به زور میده


صبح پارک محل هم رفتم. فقط چند تا پیرمرد با نوه هاشون بودن






  • گلی .....