لطفا خوب زندگی کن(زنگ انشاء سابق✍️)

حوالی اردیبهشت بوی بهشت می‌ آید!
عطر شکوفه‌ ها و خاک باران خورده
هوش از سر رهگذران شهر پرانده
فصل بهار، شوخی بردار نیست
همه را عاشق می‌ کند

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

بزن باران پر از بی صبریم

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۰۹ ب.ظ

وای چه بارونی بود امروز. خیلی وقت بود زیر بارون راه نرفته بودم. شدم موش آب کشیده. توفیق اجباری بود 

از امروز بگم که باز مثل دیروز صبح زود بیدار شدم. یه سری کلیپ خیاطی دیدم. چند تاش رو دانلود کردم. امروز یه مرور الگو رو داشته باش و عصر برم کاغذ الگو بخرم. البته صبح میخواستم بخرم، چون بارندگی شد، کاغذها خیس میشد برای همین نخریدم.

صبح رفتم باشگاه محل. ۷ یا ۸  دقیقه تا خونمون فاصله داره. ثبت نام کردم:)))

خیلی خوشحالم از این استارت خودم. مثل سالهای قبل نمیخوام ایروبیک برم، فقط کار با دستگاه باشه. چون فشار چشم دارم با ایروبیک آب زیادی از بدنم، از دست میره. بعد چشم درد و سر درد شدید میگیرم. کار با دستگاه رو هم با مربی صحبت کردم. مشکلاتم رو هم گفتم

گفت باشه با کم شروع کن

در رابطه با تپش قلبم هم گفت، حتما داروت رو بخور. ولی به مرور زمان قلب هم قوی میشه(به خاطر ورزش)

خانم مربی که اسمشو نمیدونم، قدش بلنده. بالا تنش شبیه میگو هست(کارتون پسر شجاع بود اگه اسمشو درست گفته باشم) ایشون چشم و ابرو و موها همه مشکی

منشی باشگاه خیلی خوش اخلاقه. خیلی هم خوشگله. البته با کلی آرایش خوشگله. بدون آرایشش رو نمیدونم. 

مربی با این همه آرایش چطور ورزش می کنه. معمولا روی پوست نباید مواد آرایشی باشه!!!


فعلا میخوام لاغر بشم..... باید ده کیلو کم کنم. ماه اول معمولا ۵ کیلو میشه کم کرد. ماههای بعد سخت تر میشه


این آقای همسایه ما روزها خیلی با تلفن حرف میزنه. خیلی هم با کلاسه. کارش با تلفنه. صبح توی حیاط بودم دخترش خداحافظی کرد، جواب خداحافظیش رو نداد. خانمش با صدای بلند گفت فلانی دخترت داره خداحافظی می کنه. به زور یه چیزی گفت. نمی خواستم گوش بدم. صداشون میامد. سری به تاسف تکون دادم. فقط با مردم خوب حرف میزنه. جواب دخترش رو به زور میده


صبح پارک محل هم رفتم. فقط چند تا پیرمرد با نوه هاشون بودن






  • گلی .....

یکم تغییر

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۳۱ ب.ظ

 تاثیر  کلیپ ها (مجتبی شکوری) باعث شد امروز کلا روال زندگیم رو تغییر بدم. خیلی وقته از فضای واقعی فاصله گرفتم  و کنار هر کاری که انجام میدم، سرم هم توی گوشی هست. این روزا واقعا خسته ام. چند وقتی هست دنبال یه آدم توی دنیای واقعی هستم که در روز فقط نیم ساعت بشینم و باهاش حرف بزنم. 

دوست ندارم فضای مجازی رو. بیشتر دوست دارم با آدمهای واقعی حرف بزنم. مثل زندون شده برام.


یه تصمیمی گرفتم فردا میرم و میام میگم چی شد. دوست ندارم قبل اینکه کاری انجام بدم، در موردش حرف بزنم(استارت این کارم رو مدیون جناب آسمان آبی هستم) 


تا همین چند وقت پیش جواب تلفن دوستهام رو نمیدادم. بیشتر پیام میدادم. از همین پیام دادن ها هم خسته ام. دوست دارم تلفنی حرف بزنم. از فهیمه مدام  فرار  میکردم. ولی الان روزی سه بار باهاش حرف میزنم.....

متوجه تغییر توی زندگیم شدم. تغییرات خیلی آهسته آهسته جلو میره. ولی خیلی خوشحالم.....


امروز رفتم خونه دختر خاله، محمد مهدی هم اونجا بود. نمیدونستم اونجاست. خیلی خوشحال شد منو دید. ولی من هیچ وقت خوشحال نمیشم از دیدنش. دو ساعت که اونجا بودم اونم بود. هر بار در مورد رژیمش حرف میزد و خرید فروش ماشین هاش. یه جاهایی مجبورم میکرد تا در مورد تناسب اندامش حرف بزنم. چون همه بودن، مجبور شدم، واقعیت رو بگم. چشمهاش برق میزد و انگیزه اش برای تناسب اندام بیشتر شد 

دندون پزشکی امروز رو کنسل کردم به خاطر سرفه هام 


این عکس رضا عطاران رو دیدم کلی خندیدم. همیشه با دیدن  اون سکانس کلی میخندم. اسم فیلم رو الان یادم نمیاد





  • گلی .....

جو گیر شدم یا واقعا از تنبلی خودمو نجات دادم

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۰۳ ق.ظ

تا صبح پلک روی هم نذاشتم. از این تنبلی خسته شدم. یه ویدئو انگیزشی دیدم و تصمیم گرفتم امروز یه لباس بدوزم

چند تا کلیپ دیدم هنوز احتیاج به تحقیق بیشتری دارم برای دوختنش. خیلی وقته لباسی برای خودم ندوختم. دعا کنید بتونم :)

۶ صبح دوش گرفتم آرایش کردم اتاق رو مرتب کردم. الانم میخوام برم سر وقت کلیپ ها

جو گیر شدم فکر کنم 😅😅😅😅

طبق معمول برعکس شد. روی اندازه واقعی تصویر کلیک کنید درست میشه

پارچه کنار سینی چای هست



  • گلی .....

دلتنگتم

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۳:۱۹ ب.ظ

دلتنگی رو فقط با رفتن خواهرم درک کردم....

😞😞😞😞😞

  • گلی .....

چرا اینقد دیر

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۳:۲۳ ب.ظ
عُق بزن بالا بیار. حرفهایی که ته دلت مونده رو بالا بیار
بزار راحت بشی. بزار سنگینش از روی دلت برداشته بشه
بزار سبک بشی
شبیه قبلنا
شبیه روزهایی....
آره همه اشتباه می کنن
فقط تو نیستی
شبیه تو زیادن
میدونی مهم چیه. مهم اینه به مرحله ای رسیدی که ناراحت نیستی. اصلا ناراحت برای چی؟؟ 

گاهی وقتا میگم بهار حقته. تو باید به این مرحله برسی
باید به اینجا برسی تا بفهمی چه اشتباهاتی که نداشتی.

چرا چشمهاتو روی واقعیت بستی. چرا ندیدی
چرا دیر دیدی
چرا اینقد دیر 


  
  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۲۳
  • گلی .....

نازک نارنجی

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۵۵ ب.ظ

نازک نارنجی بودم، بعد فوت آبجی نازک نارنجی تر شدم،  یه نفر بهم بگه بالا چشمت ابرو قهر می کنم!! گریه گریه ضربان قلبم میرسه به ۱۱۸(اینا طبیعی هست و احتمال داره تا شش ماه بعد فوت آبجی ادامه داشته باشه)

اونقد از دست مامان ناراحتم که حد نداره. که چرا من مریضم به من رسیدگی نمی کنه. به نظرم خیلی مهم نیستا. قبلن خودم کارهامو انجام میدادم. اصلا احتیاجی به کسی ندارم من... وقتی پر توقع میشم از خودم بدم میاد. 


 ۸ صبح بیدار شدم با قهر و غضب کتری رو روشن کردم. ساعت نه و نیم هم سوپ جو گذاشتم تا ظهر بپزه. بعد هر بار  به مامان میگم آخه دیدی که من گلوم درد میکرد چرا دیشب بادمجان سرخ کردی؟؟ ..... داداش هم صبح دید من بدجور قاطی کردم صبحونه نخورده رفت بیرون. 

اعصبانیت من اینجا تموم نمیشه ها......همچنان ادامه داره. همه بیرون بودن، من خودم ناهارم رو خوردم تنهایی. خاله هم از ساعت یک مدام زنگ میزد، نمیدونم چه ربطی به خالم داشت که جواب تلفن خاله رو نمیدادم!!!!. بعد ده بار تماس، ساعت سه زنگ زد خونه، خواب بودم، از خواب بیدار شدم اونقد غر زدم که چرا من خواب بودم و منو از خواب بیدار کردین(خالم نشنیدا. بعد قطع تلفن گفتم ). کاملا مشخصه میخوام گیر بدم بقیه..... حالم خوب نیست اصلا.

مامان مدام چای میاره میگه بخور گلوت خوب بشه. تخم مرغ آب پز کنم؟ منم پتو رو کشیدم روی سرم و میگم نه. خودم میرم چای میارم!!!!


الانم نشستم به کارهای بدم فکر می کنم :))). اصلا منو چه به توقع از بقیه. هیچ وقت احتیاجی به کسی ندارم.....


امروز یه جمله بسیار زیبا شنیدم یا بهتره بگم دیدم

نوشته بود : جالبه بدونید بعد مرحله دیگه خوشحال نشدن، یه مرحله  وجود داره، به نام دیگه ناراحت نشدن :)(یه عده خاص فقط این جمله رو درک می کنن)


من به مرحله دیگه ناراحت نشدن رسیدم :)))))) 

بعد ماهها به این مرحله رسیدم و الان خیلی خوشحالم، یه سری موضوعات که برام قبلن مهم بود، الان نیست.



  • گلی .....

سرماخوردگی

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ

فاطمه(همسفر کربلا) پیام داد هماهنگ کنیم بریم شاه عبدالعظیم. گفتم امروز از صبح علائم ویروس جدید رو گرفتم. نیم ساعته که بدن دردم شروع شده. اول داداش بعد مامان حالا نوبته منه. لرز هم کمی، توی بدنمه. 

یک ماه پیش سرما خوردم. تازه سرفه هام کم شده بود. 

شام هم بادمجان داریم از نوع سرخ شدههههههه. اتتخاب مامانم کلا عالیه برای ماها. حداقل یه سوپ برای من درست نکرد. آخه من با این گلو درد بادمجان بخورم؟

 مامان اصلا  سرما خوردگیش خوب شده بود. چند دقیقه پیش رفته زیر پتو و میگه دکتر گفته تا دو هفته این ویروس توی بدنته😳. حالش خوبه واقعا.  مامانم اونقد بهم محبت داره که اصلا حد نداره. هر زمان من مریض بشم زودتر از من خودشو زمین میندازه :(. یه وقتهایی از دست مامانم میخوام بزنم به بیابون..... یه بار نشده صبح پاشه یه صبحونه آماده کنه. یه بار در ماه بیاد بگه تو کم کسری نداری؟؟ داداش هام هوامو بیشتر دارن. اگه بیان ببین سرما خوردم، میگن بیا بریم دکتر. ظرفها رو هم خودشون میشورن 

حالم بدتر شد مامانم اینشکلی رفتار کرد 

  • گلی .....

تولدم مبارک

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ق.ظ
کاش باور داشتیم هر روز تولدمون هست هر روز که خداوند به ما مهلت زندگی دوباره میدهد بایستی تولدمان را جشن بگیریم اما افسوس که ما فقط سالروز اولین به دنیا آمدنمان را جشن میگیریم.

امروز سالروز اولین به دنیا آمدنم هست و فردا سالروز دومین به دنیا امدنم.

افسوس که روزهای مهم کم اهمیت و گاه بی اهمیت میشوند .

امیدوارم هیچیک از ما دچار فراموشی نشده و از یاد نبریم که تولد یعنی دوباره زیستن به شیوه انسانی تر

خیلی دوست داشتم یه متن از خودم بنویسم. ولی خب نشد و فعلا نمی تونم خیلی آشفته هست ذهنم :)

از اسم بهار خسته شدم. دوست ندارم جایی ثبت بشه. ابتدای فامیلیم رو گذاشتم 


  • گلی .....